دوستی در گندمزار موهای پریشانش نشست
فرا رسیدن هفته ..بسیج گرامی بادعشق میتواند در چشم شروع شود و تا لمس به پیش برود و در هماغوشی به تکرار برسد و در تکراری شدن به عادت تبدیل شود و در عادت به سردی و انزجار برسد زیرا ما عاشق ماشینی شده ایم که راننده اش را اصلا ندیده و او به هر جایی که بخواهد متشین را هدایت میکند .عشق همچنین میتواند از دل شروع شود ،از ردهمتنیکی اگاهی و هم سویی توجه به یک قبله مشترک و بعد در مسیر عروج،جسم خاص میشود ،لمس در لمس دستان خلاصه نشده و لمس روح و عاطفه و احساس گردد و هماغوش تنها در جسم محدود نگردد بلکه پروازی میشود از جنس لذت فهم ،پرواز در فراز محور زمان .هیچ چیز تکار نمیشود زیرا عاشق رانندهای شده ایم که به ماشین و مسیری که طی میکند معنا میبخشد و این عشق چون در عادت و تکرار نیست و هر دم در خلق عالمیطرب انگیز و تازه است همواره جاودان و باقی است.
رضا۸/۲۸
اولین هدف جنگها در سوزاندن کتابها و از بین بردن کتابخانهها و اماکن علمیو هنری و دانشی بوده است زیرا تفکر و اندیشه همچون ریشه یک درخت است درخت را نگاه کنیم ،اگر شاخههایش را ببریم ،میوهها و شکوفهها و برگهایش را جدا کنیم ،باز شاخههای جدید و برگها و شکوفههای تازه تولید میکند اما درخت بی ریشه ،هیچگاه جوانهای هم نمیزند .پس مهم این است که بدانیم ریشه بودن ما در تفکر و اندیشیدنه و این چیزیه که تا قدرش را میدانیم ،و ازانمحافظت میکنیم زنده ایم و ثمربخش.
رضا۸/۲۸
تمام جنگها یا برای حفظ منافع است یا تصاحب منافع و جالب این است، که انهایی که میجنگند و کشنه میشوند از منافع بهره مند نمیشوند زیرا جان خود را از دست داده اند .
رضا۸/۲۸
اخرین برگ پاییزی از شاخه جدا شد، برهنگی شاخهها در بوسههای باران پدیدار گشته بود، که بناگاه بذر مهربانی در دشت دل من گشوده گشت ..استوای پاییز است آبان، و پلک گشودن و بستن اش ،سروش نوای دلنشینی است که از دلگرمیمیخواند ،از بودن ..از حضور همیشه بهاری که میتوان بهاناتکا نمود .در قلهی کوه پاییز است، که میتوان جنگلهای خفته در گرمای روپوشی از جنس برگ را مشاهده کرد ،و غروبهای سرخی که زیبایی را در نگاه انسان نقاشی میکند.و ابان بود که آمدی تا زمین زیباتر گردد و مهربانی فروزنده همچون آتشی مقدس که در قلب ..جاری است
یکی ب من بگع!پیشرفته بودن و یا عقب ماندگی در داشتن مدرک تحصیلی نیست، زیرا مدرک تحصیلی نشاندهندهی چیزهایی است که حفظ کرده ایم و دانشهایی که اموخته ایم ،پیشرفته بودن و یا عقب افتادگی، حتی در داشتن تجهیزات و تکنولوژی و فناوریها نیست ،در داشتن ثروت و ملک وعمارت هم نیست، زیرا تمامیاینها ظاهر و نمای زندگی را شکل میبخشد و محتوایانبا این چیزها قابل شناخت نیست.پیشرفته بودن ،یعنی عروج کردن از مشترکات انسان با حیوان به سطح هوشیاری و اگاهی .به انجا که غریزه ما را هدایت نمیکند بلکه ما بر غریزه، حکمرانی میکنیم ،بدانجا رسیدن که اولویت اصلی انسان ،خدمت کردن و مفیدتر بودن برای جامعهی بشری است ،پیشرفته بودن یعنی چقدر مهربانیم ،چقدر عشق میورزیم ،چه مقدار میتوانیم رفاه و ارامش جامعه را تحت تاثیر خود قرارداده و رشد بدهیم ،چه مقدار میتوانیم، زمینهی رشد و تعالی و شکفتن انسانها ،را فراهم کنیم.پیشرفته بودن یعنی چشمهی وجود ما ایا گشوده است و میدانیم که چشمه در گشودن ،رود زلال را حیات میبخشد ،رودی که از درون او اغاز و تا بیرون از او ،جریان میابد.
یکی ب من بگع!گیسوانت را نوازش دستم به لطافت شب میرساند،آرامش از چشمان تو در نگاهم جریان میابد ،ساز قلبم، تو را مینوازد و من دست در دست تو ..بودن زیر باران،گام برداشتن در خیابانی که در هماغوشی شاخههای درختان سر افراشته تا ابرها ،گشوده گشته است..آرامش شب ،سکوت شب و بارش باران ..و همهی اینها بهانهای است برای قلبی که در قلب من مینوازد شعر افرینش را..دستانم در دستانت گره میخورد و چشمانم در نگاهت گم میشود..میرویم تا سایه بانی از شاخهها ..نجوای دلم با تو میگوید؛،عشق ،سازی است که در سکوت آغاز میشود و شکفتن را به عروج در اسمان هوای نگاهی به اوج میرساند که حضورش ،از زمان عبور میکند و اغوشش در بی مکانی ؛امنترین مکان افرینش است...چه نزدیک است انچه دور میپنداشتیم..و م با تو در خیالم..تا کلبهای مانده زیر بارش باران در جنگلی انبوه و در اغوش تو در رقص و تو بر سینه ام رها کرده تارهای گیسوان خیست را..سینه ام سازی میشود ...قلبم ،ضربانی در مستی عشق و چنان مینوازد عاشقانههایمان را که انگار هرگز تمامیندارد.و چقدر دلم میخواهد هرگز تمام نشود..و عشق را جاودانگی است و عشق را پایانی نیست و عشق را در ظرف زمان گنجایشی نیست بودنی میشود بودنت ..بودنم ،بودنی که به جانم بند است ،و چه گفتنهایی که در این سکوت نهفته است..چشمانم، همچون قایقی غرق در رود نگاهت و دستانم همچون شاخهای در باران سرانگشتانت..مینوازد ساز دلم تو را با کشیدن چنگی بر گیسوانت و تا ابدیت مینوازد ..دلم را .امنیت ،ارامش ،ابدیت و عشق ..لبانم بر لبانت بوسهای میشود و سکوت..انگشت اشاره تو بر لبان من و من در لبان تو مست
یکی ب من بگع!بنویس ..سکوتت را لا به لای قطره قطره حروفی قرار ده که همچون رودی جان میگیرد در این کویر خشک بی عاطفه گیها..بنویس..بگذار پروانهی کلمهها از پیلهی دلتنکی دل تو بال گشوده و کوچههای شهر را نقاشی کنند از رنگ بالهایی که پرواز را ...بال گشوده است...بنویس از اهی که جا مانده در پستوی دهلیر خاطرات دور..از خالی مزرعهی نگاهی که نقش چشمهای مهربانی را برد اتشی سوزان ..بنویس از شبهای بیداری ..بیداریهایی که عطش خواب دارد و اشتیاق رفتن به رویاهای دور و تزدیک ...بنویس دلت را...سکوتت را..کلامت را در شعری وزین..پای ابهام حروفی که مست میشوند از عطر دلنشین شراب جان تو...بنویس بنویس احساست را ...کوچههای پاییزی این شهر ..خالی از عطر شکوفههاست ...
رضا۸/۲۵
تعداد صفحات : 1